طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

اولین و آخرین بار

سلام به مرد هوشیار و بیدار مامان، آقا طاهای گل گلاب، عزیز دل مامانیش. پسرم امروز که دارم این مطالبو می نویسم 23 اردیبهشت 91 اه که همزمان شده با ولادت حضرت زهرا(س) دختر پیامبر ما و بهترین زن عالم که خدا برای آفرینش ایشون به خودش افتخار میکنه. در کشور ما ایران این روز عزیز رو به نام مادر نام گزاری کردن. همه مامانا توی این روز خوشحالن و به این نام و سمت افتخار میکنن. وجود تو گل همیشه بهار مامانی باعث شد که منم امسال برای اولین بار افتخار داشته باشم که در جمع مامانا پز بدم. آره گلم، این اتفاق تنها ی بار در عمر آدم میفته که بار اولی باشه که مامان شده باشه و چقدر امسال برای من زیباتره این حس که تو حدود 5 روزه یاد گرفتی ماما، ماما بگی؛ چه لذتی...
23 ارديبهشت 1391

پسر کوبه ای مامان

خاله نگار میگه آقا طاها به سازهای کوبشی علاقه زیادی داره. آخه تو مدام دوست داری به ی چیزی بکوبی و صداشو در بیاری. از این کار هم خیلی لذت میبری و تمام توانتو به کار می گیری؛ مثلا وقتی سر سفره ایم دوست داری با قاشق توی بشقاب بکوبی. اینو وقتی کشف کردم که برای اولین بار لب تاب بابایی رو گذاشتیم جلوت و تو شروع کردی به کوبیدن روی دکمه هاش! وقتی دست دسی رو میدم دستت یا جغجغه رو اونا رو میزنی به هم یا دوتاشونو میکوبی زمین. 2 سال پیش تو نمایشگاه کودک فولاد غرفه دار اسباب بازی های فکری ی اهنگ ساز هدیه داد برای نی نی من که بعدا به دنیا میاد، یعنی شما. منم چون دیدم خیلی به نواختن علاقه داری رفتم برات آوردمش تو هم با ذوق تمام یکی میکوبیدی رو اسبا...
23 ارديبهشت 1391

خنده های از ته دل

عزیزدلم محبوبکم. قربون ریسه رفتنت برم من. روز 21 اردیبهشت ماه91 بود. طبق معمول همیشه ساعت حدود 8 صبح بیدار شدی، آوردمت روی تخت خودمون و شیرت دادم. بعد از ی مدت کوتاهی خوابت برد و تا حدود ساعت 10 خوابیدی. وقتی که بیدار شدی و دیدی که من پیشتم لبخندی زدی و با خوشحالی دستاتو تکون دادی. منم برای اینکه بگم درکت می کنم مثل تو دستامو تکون دادم. اولش با تعجب نگام کردی بعد دوباره برای اینکه منو امتحان کنی این دفعه ی پاتو بالا آوردی و نگاه کردی ببینی من چه می کنم. منم همون پامو عین تو بالا بردم. خیلی خوشت اومد و شروع کردی به جیغ زدن و تند تند حرکات مختلف دست و پا انجام میدادی منم مثل تو جیغ می زدمو حرکات تو رو تقلید می کردم ضمن اینکه یواشکی با گوشی صد...
23 ارديبهشت 1391

اولین برخورد با استخوون

همه می گفتن آقا عرفان(پسر پسر خاله بابا) که 20 روز از تو کوچیکتره کباب میخوره، استخوون میخوره، پس چرا آقا طاها نمیخوره؟ اونم که بختیاریه! آقا، من 19 اردیبهشت که خونه مامان طوبا اینا بودیم بعد از خوردن ناهار استخوونای مرغ رو تمیز کردم و دادم دستت تا به دهن بگیری و به لثه هات بمالی تا به قول معروف لثه هات سفت بشه. وقتی استخونو دستت دادم اول نگاهش کردی و بعد با تعجب شروع کردی به کوبیدنش روی زمین. برای منم جای تعجب بود چون همه چیزو اول تو دهن میذاری. حالا چی شد که استخوون رو کوبیدی زمین نمیدونم. بالاخره من هر کار کردم شما استخوونو نخوردی که نخوردی. ...
23 ارديبهشت 1391

بابایی خستگی ناپذیر

طاها جانم میخوام بدونی بابایی خیلی دوستت داره. با اینکه معمولا خسته و کوفته از سر کار بر میگرده ولی همیشه با رویی خندون و با صدایی که همیشه به آدم انرژی میده وارد خونه میشه و تو رو بغل میکنه و کلی میبوسه. هر چی بهش میگم بابا ریشات پوست بچه رو اذیت میکنه گوش نمیده. میگه پسرمه میخوام بخورمش! خلاصه... میوفتید به جون هم و کلی با هم کشتی می گیرین. البته تو هر لحظه منتظر فرصتی که ی جای صورت بابا رو علی الخصوص دماغشو گاز بگیری. برا همین معمولا دهنت بازه. گفته باشم تو بالاخره دیروز(22 اردیبهشت 91) تونستی دماغ مامانو گاز بگیری.! ای شیطون بلا ...
23 ارديبهشت 1391

قلب مامان 8 ماهگیت مبارک

سلام عزیزدلم. آقا طاهای مهربونم جان دلم. قبل از هر چیز لازمه که هشتمین ماه زندگیتو تبریک بگم، عزیزم تولدت مبارک. خیلی وقته که نتونستم از شیرین کاریها و خاطرات زیبای با تو بودن برات بنویسم. آمارش بالا رفته نمیدونم از خاطرات جدیدتر بگم یا اون قدیمی ترها که بهت بدهکارم؟! خوب به هر حال باید از ی جا شروع کنم. اول برات از 19 اردیبهشت 91 میگم که هشتمین ماهگرد تولدت بود(البته برای مامان بابا خاطره دیگه ای هم هست که شاید بعدا بهت بگم هرچند فکر میکنم با این همه مشغله بابات دیگه یادش نباشه. افسوسک! ). مثل 7 ماه گذشته دیروز باید برای چکاب میبردمت مرکز بهداشت. شب قبل خیلی دیر خوابیدم و صبح هم تو زودتر از همیشه حدود ساعت 8 صبح سرحال بیدار شدی. من که ...
20 ارديبهشت 1391

بعد از مدتی...

سلام عزیزدلم همه کسم طاها جانم. امروز اولین ساعات 16 اردیبهشت 91 اه. چند روزیه که نتونستم خاطرات با تو بودنم رو ثبت کنم. راستشو بخوای کمی بدحال بودم یعنی سرم به طرز عجیبی درد می کرد. 2 بار هم دکتر رفتم ولی فایده نداشت. البته دیروز که با بابا حسنی مفصلا درددل کردم کمی بهتر شدم خدارو شکر. دیروز یعنی 15 اردیبهشت که روز جهانی ماما هم بود دومین مرحله انتخابات نهمین دوره نمایندگان مجلس انجام شد و ما هم رفتیم و رأی دادیم و تو هم مثل دفعه قبل زحمت کشیدیو رأی مامانو انداختی تو صندوق. بعد از اونجا هم رفتیم ساختمان برج تا برای مامانی به مناسبت روز ماما کیف بخریم و البته ی کیفی هم خریدیم. دست آقا طاها و باباییش درد نکنه. بعد از اونجا با هم رفتیم خونه...
16 ارديبهشت 1391

اولین اتوبوس سواری

4 اردیبهشت 91  من و تو سوار اتوبوس شهری شدیم. تو رفتی بغل یکی از مسافرا و به بقیه مسافرا با لذت نگاه می کردی. وقتی رسیدیم خونه ی مامان طوبا شنیدیم که پسر خاله شعبانی دوست مامان نگین دو روز پیش به دنیا اومده. مامانی خیلی تعجب کرد چون حتی یادش نبود که دوستش بارداره. آخه همه فکر و ذهن مامانی تویی عزیز دل مامانش محمدمهدی جان تولدت مبارک عزیزم. خوش قدم باشی ...
16 ارديبهشت 1391

اولین تجربه سرسره بازی

عزیزدلم سلام. روز 5شنبه 31 فروردین 91 من و خاله خیلی دلمون گرفته بود برا همین خاله اومد پیشمون. بابا و عمو محمد دوتاشون شهرستان رفته بودن مأموریت. حدود ساعت 9 شب اومدن. جات خالی جگری زدیم به رگ و رفتیم پارک، دلمون خوش میخواستیم پارک جزیره رو ببینیم. اما وقتی رفتیم دیدیم چراغاش خاموشه؛ ظاهرا فقط برای تعطیلات عید و مهمانای نوروزی بازش کرده بودن. ما هم رفتیم پارک چوبی. این اولین بار بود که بعد از بارداریم به این پارک می رفتم. ما زمانی اونجا رفته بودیم که هنوز در حال ساختش بودن. بابایی تو رو گذاشت روی ی سرسره و سرت داد اما تو گریه کردی. شاید هنوز درکی از لذت سر خوردن نداری ولی ایشااله که بزرگتر شدی خودت میری و با بچه ها بازی می کنی و حالشو می ...
4 ارديبهشت 1391